لب قند؛

فداکاری!



داشت بابایی دو دختر در جهان
هر دو با هم باوفا و مهربان
هر دو تا بودند در اوج شباب
طی نموده دوره‌ی درس و کتاب
آمد از بهر یکی‌شان خواستگار
خواستگاری سرشناس و پولدار
مادر آمد پیش دخترها به شُور
تا یکی شان را دهد شوهر، چطور؟!
هر یکی گفت: ای گرامی مادرم
جان من بادا فدای خواهرم
از تو من هرگز نخواهم شوهری
خواهرم را دِه تو شوهر خواهری!
«قلقلکچی»

برای این مطلب تا کنون نظری ثبت نشده‌ است.
0 / 200
  • نظر شما پس از بررسی و تایید منتشر خواهد شد.
  • لطفا از بکاربردن الفاظ رکیک، توهین و تهمت به اشخاص حقیقی و حقوقی خودداری کنید.

آخرین خبرها